از نو زنده شدم...

LOVE swept aside all obstacles

از نو زنده شدم...

LOVE swept aside all obstacles

گریه...

وقتی تو گریه میکنی 

ثانیه شعله ور میشه 

گر میگیره بال نسیم 

گلخونه خاکستر میشه 

وقتی تو گریه میکنی 

ترانه ها بم تر میشن 

شمعدونیا میترسن و  

آینه ها کمتر میشن 

وقتی تو گریه میکنی 

ابرای دل نازک شب  

آبی میشن برای تو 

ستاره ها می سوزن و  

مثل یه دسته رازقی 

پرپر میشن به پای تو 

وقتی تو گریه میکنی 

غمگین میشن قناریا 

بد میشه خوندن براشون 

پروانه ها دلگیر میشن 

نقش و نگار می ریزه از  

رنگین کمون پراشون  

وقتی تو گریه میکنی ...

وقتی تو گریه میکنی 

شک میکنم به بودنم 

پر میشم از خالی شدن 

گم میشه چیزی از تنم 

اسیر بی وزنی میشم 

رها شده تو یک قفس 

کلافه میشم از خودم 

خسته میشم از همه کس ... 

 

پ.ن: تو میدونی من اینو برا چی نوشتم جوجه مگه نه؟؟ 

یادته؟؟ هنوزم احساس ضعفی که بهم دس داد از دیدن اون صحنه تو پاهامه...! 

روزانه

چقد بوی عیدو دوس دارم... 

ازینکه مردم اینهمه خوشحالن اینهمه در تکاپوعن حس خوبی به آدم دست میده... 

امروز رفته بودم خرید... 

البته لباسامو جوجه جونی برام خریده... خیلی خوشملن...امسال تقریبا تیپم قهوه ایه 

امروز رفتم دوتا ماهی گوگولی خریدممممم و سبزه (: 

امسال با همه سالها برام فرق داره جوجه... اینکه کنارتم کنارمی... حس عشق بهم میده... 

بعد از اونهمه استرسو فشار و انتظار برای بهم رسیدن الان پیش همیم ... خدایا شکرت... 

ایشالا همه جوجه جوجوها که امسال اولین عیدشونه کلللللی بهشون خوش بذگره (: 

... 

پ.ن: دیروز بالاخره عکسای عقدمو گرفتم. فک میکردم اصن خوب نشم ولی خوشم اومد بد نیفتاده بودم. 

پ.ن۲: دیشب خونه ی مامبزرگمو دزد زد! جالبه آخرشم ضررش به من خورد! ست چاقویی که گرفته بودمو با یه سری ظرفامو برد! ))):  انقد ناراحت شدم! ): 

خدا بکشدش!!

چهارشنبه سوری نگو بلا بگو!!!!

امروز مثلا چهارشمبه سوریه! 

دارم سکته میزنم!! 

فقط یه جند تا تانک کمه تا خونه ی مارو ببرن رو هوا!! 

واقعا این چه رسمیه آخه؟؟ 

ما بچه بودیم روز شماری میکردیم واسه چهارشمبه سوری! الان من مرگم میگیره وقتی چهارشمبه سوری نزدیک میشه!! 

ماشالا بچه های الانم که از دیوم نمیترسن! فقط مونده تانک بترکونن!!  البته ناگفته نماند که بزرگترها بعضیاشون از صد تا بچه بدترن!  

خیلی دارم میترسم! 

الان که دارم اینو مینویسم صداهایی میاد که نگوووووو...! 

کاش میشد مردم ما یکم بفهمند! کاش...

بهار خانوم!

چقد هوا نرمه... 

آدم دلش میخواد بعضی وقتا رو ابرا یه چرتی بزنه...! 

چقد هوا سبزه... میبینی؟؟ چقد آسمون سبز شده!! 

کلی درخت داره تو آسمون برامون دست تکون میده!! وای... 

دیروز تگرگ برگ میومد تو اتاقم! کل دیوار اتاقم الان پر شده از برگ و درخت! دیگه جا نیس شبا بخوابم تو اتاقم!  عوضش شبا در اتاقمو میبندمو با درختا میشینم کلللی گب میزنم!... 

انقد باهم دردو دل میکنیم که دوتامون خسته میشیمو رو پای هم خوابمون میبره! 

اون برام از آسمونا میگه... از خدا برام حرف میزنه... میگه اون بالاها همه چی سبزه... خدا سبزه... بارون سبزه... پرنده ها سبزن!...  

اون میگه بالا نور هست... ایمان هست... میگه اون بالاها که نه همین نزدیکیا خدا هست.... خدا نشسته پیش ما... 

... 

وای چی داشتم میگفتم؟؟  

مور مورم شد!! 

داشتم میگفتم چقد هوا پشمکیه جوجه! میبنی؟؟  مث من شده! موقعایی که تو بم میگی پشمک خانومم!...  

چقد ما گرمیم!... میبینی تو این هوای سرد که همه دورو بریامون یخ زدن فقط منو تو تابستونیم!... 

دلم میخواد بپرم تو تابستون آغوشت!... اونجا خیلی گرم و نرمه! 

وای چی داشتم میگفتم؟؟ 

گرمم شد!  

پنجره هارو باز کنید!... 

میگم... چقد هوا نرمه!  

چقد بهار نزدیکه...  

من میتونم لمسش کنم... 

دلم میخواد جای خورشید بتابم...!  

چقد هوا خوبه... 

بهار خانوم خوش اومدی...

روزانه من

یه سلام گررررررررررررم به همه مخاطبای وبلاگیه من... 

دلم انقد شده بود برا همتون! 

ما خوبیم خداروشکر.... البته این مدت که نبودم کللللی اتفاق افتاد که همشو میگم الان براتون! 

اولا که دلیل غیبتمو بگم! اثاث کشی داشتیم... اومدیم دوتا ایستگاه بالاتر از خونه ی همسری (: 

خیلی حال میده (: 

... 

چهار روز بعد از جشنمون منو همسر ییهو صب از خواب پاشدیم و تصمیم گرفتیم که بریم شمال! (: 

اولش قرار بود با اتوبوس بریم ولی حمید گفت با ماشین بریم که ایکاش نمیگفت!! ): 

پنجشمبه غروب حرکت کردیم به سمت بابلسر. جاده نزدیکای امامزاده هاشم خییییلی ناجور بود! برف و بوران! ولی خب به سلامت بالاخره رسیدیم بابلسر و یه سوییت گرفتیم. انقد سرد بود که داشتم منجمد میشدم! فردا صبش قرار شد بریم خونه دختر عموی همسر که تو ساری هستن. که بازم ایکاش نمیرفتیم! ):  اولای حرکتمون بود که یدفه یه ماشین با سرعت نور از بغل زد بهمون!!! زبونم بند اومده بود! خیلی ترسیده بودم!!  نمیدونم چرا مردم انقد چششون دنبال ماعه!  

والا مردم کرور کرور پول پارو میکنن هیچیشونم نمیشه!! من نمیدونم...! 

خلاصه با کلی درگیری و پلیس و ملیس تموم شد اون شب ... 

اولین مسافرتمونم اینجوری شد!  ): 

نمیدونم شاید باید میشد... 

تازه داشتم از کابوسای تصادف قبلیمون راحت میشدم... 

.... 

بگذریم... خب حالا برم از مسائل دیگه بصحبتم باهاتون... (: 

من تازه دیشب عکسای جشنمونو تو گوشی دخترعمم دیدم و به این نتیجه رسیدم که چقد موهامو بد درست کرده بود بیشخصیت!!  

ینی کلا لباسمو نماش از بین رفته بود با اون مدل موهام!!! 

خیلی ناراحتم... 

امیدوارم عکسای آتلیه م بد نشه! )): 

... 

فعلا چیز تازه ای یادم نمیاد... 

ولی زود میام... *-: