از نو زنده شدم...

LOVE swept aside all obstacles

از نو زنده شدم...

LOVE swept aside all obstacles

خستگی آخر هفته های من!! :(

یکم سخته از همه چی بگم اینجا... اما خب در هر صورت دارم احساس میکنم اینجا رو بیشتر از ف.ی.س ب.و.ک دوسش دارم...

من کلا در طول هفته همش منتظر پنجشمبه جمعه ام که یکم بتونم جبران بیخوابی در طول هفته رو داشته باشمو استراحت کنم... هفته ی پیش حمید بهم گفته بوود که بشدت دوس داره بره توو طبیعت... منم بخاطر اون فقققققط به خاطر اون علیرغم میل باطنیم رفتم باهاش فیروزکوه... دو روز اونجا بودیم... بماند که به من اصصصصصصصلا خوش نگذش... در کل تحمل کردم به خاطر حمید که تموم بشه...!

اما باز این هفته یه اصاب خوردی اساسیییییییییییی  داشتم!! انقد همه چی بد بود که الان اشکم داره در میاد!! :(

داداشم جدیدا یه مغازه باز کرده که احتیاج به یه فروشنده داره اما چون یکم حقوقشو پایین گفته کسی زیاد نمیاد... منم این هفته از 2 شمبه به دادشمو زنش قول داده بودم که حتتتما برم 5 شمبه من تا شب اونجا کمکش باشم... تا اینکه چهارشمبه شب مامان حمید یدفه بمن گیییییر داده که پسرخالم از لندن اومده همه دور هم جمعیم تو نرو در مغازه داداشت بیا با هم بریم فیروزکوه!!! حالا هرچییی براش توضیح میدادم حرف خودشو میزد!! دیگه دلم میخواس مغزمو متلاشی کنم!! تا اینکه بعد از یکسااااااعت حرف زدن مستقیم گفتم نه نمیتونم بیام... اگرم بخوام بیام باید آخر شب ماشین داداشمو بگیریم بیایم...!! اونم از خدا خواسته گفت باشه!! 

خلاصه چشتون رووز بغد نبینه شب که میخواستیم بریم من جناااازه بودم... توو جاده هم تصادف شده بود راه 2 ساعتی رو 5 ساااعت رفتیم!!  البته اینم ناگفته نمونه که مثلا به عنوانی حمید داشت رانندگی میکرد... در حالیکه منم با چشامو دهانم داشتم باهاش همراهی میکردم!! هی حمید اینجا پیچه یواش... اینجا سره یواش !! یواااش یواااش !!!! دیوونه شدم به خدا....

حالا رسیدیم اونجا اینااام که کلا همه خانوادگی سرخوشن... تا ساعت 5:30 صب داشتن میزدن میرقصیدن :O  من چشام چپ شده بوود دیگه از خستگی :(( 

هیشگی ام حالیش نبود!! 

خلاصه روده درازی نکنم... این هفته هم مسخره تر از هفته ی پیش و خسسسسسته کننده تر از هفته های پیش بدون هیییییچ اتفاق خوبی... بدون هیییچ خلوت دونفره ی خوبی... بیرون دو نفره ی خوبی... حس دو نفره ی خوبی ... فقط گذشت........................

جدیدا افسردگی گرفتم!! :( 

اصن یه وقتا میگم چرا من اینجام!! 

چرا اینجوری شد!!؟؟؟

دلم پره ... :(((((( 

پ.ن: حیف که نمیشه واااضح برات بنویسم... اما... اینقققققققققققد ازت ناراحتم که اصن دلم میخواد بذارم برم 3 روز 4 روز اصن تهران نباشن تنهای تنهااااااااااااااا .............. 

نظرات 3 + ارسال نظر
فنچ بانو شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:47 ب.ظ http://baghe-ma.blogsky.com

عزیزم حق داری... به نظرم بشین با حمید خیلی منطقی و مهربون حرف بزن. فقط باید آروم باشی و دادو بیداد نکنی که جبهه نگیره... موفق باشی

زهرا یکشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:49 ب.ظ

سلام مرجان جون. منم زهرا . منو یادته؟ 4 سال پیش با وبلاگ برف و بارون باهم دوست شدیم (الان وبلاگمو عوض کردم. لینکشو داری) یهو دلم هوای نوشته هاتو کرده . اومدم خونت. عروسی مبارک باشه. خوشبخت باشی گلی........

حال و هوام عوض شد نوشته هاتو دیدم... دلم کلی برات تنگ شده.. بهم سر بزنی هاااااااااا

بوس بوس

محدثه جمعه 3 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 07:44 ب.ظ

مرجان جون واقعا خیلی حق با تواه اینبار، شرایطی که ازش گفتی واقعا سخته اونم برا کسی که که کل هفته فول تایم سر کاره و امیدش به آخر هفتست. خب گلم شما راحت خستگیاتو همه شرایطی که آزارت میده حتی همین که میگی دلت می خواد فقط و فقط اخر هفتتو با حمید خلوت کنی بهش بگو حتما اون درکت می کنه و این برنامه طبیعت گردیشو دو سه هفته یه بار اجرا می کنه...بجای این همه تا فیروزکوه فتن دو تایی تو طبیعت تهران بگردید...حتما خستگی روحی و جسمیتو درک می کنه وقتی بهش بگی دلت به چی نیاز داره فعلا...
انقدر خودتو اذیت نکن قربونت:-* به خودت حس های خوب بده:)خودتو شاد نگهدار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد