از نو زنده شدم...

LOVE swept aside all obstacles

از نو زنده شدم...

LOVE swept aside all obstacles

من...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

غم انگیزم...

دیروز آخر هفته ی سختی رو گذروندم!! نه اینکه خسته ی جسمی بشماااا نه!!  انقققققد استرس و عذاب روحی کشیدم که پوکیدم!! من فک کنم از اینهمه حرص زیاد آخرش ام اس بگیرم بمیرم ایشالا!!  شاید باورتون نشه اما دلم وااااقعا میخواد دیگه نباشم!! ازین شرایط زمینی خسته شدم!! دلم یه ماورای نااااب میخواد!

دلم میخواد مث قدیما که میشستیم با هم حرف میزدیم و آروم میشدیم بازم بشینم بات حرف بزنم و همه چی برام خوب شه اما.... با توام دیگه نمیشه حرف زد!! نه اینکه تو بد شده باشیااا نه اینکه تو به حرفام گووش ندیا نه!!  به خاطر اینکه توام خسته شدی دیگه! .... شاید از دست من .... 

انقققد یوقتا دلم میگیره که فقط میشینم زاااار زار گریه میکنم!! یجورایی احساس میکنم دارم افسردگی میگیرم شاید!! :(

خیلی غم انگیزم این روزا.... دلم یه خورشید دااااغ میخواد....

.............

اومد از تمام خوبیها بنویسه ... از تمام زمانهایی که میشه خوب بود.... اما مث اینکه خوبی به ما نیومده!!

مخاطب خاص!!

مخاطب خاص من آیا کامنت منو گرفتی؟؟؟!! 


بعدا نوشت: آره دقیقا با خودتم! :)

اوکی واسه ماهم از سه شمبه قطع میشه!! پس تا هفته بعد باید صبر کنیم!!


بعدا نوشت 2: هی وااااااای من!!  :)  باشه احتمالا من 22 خرداد مرخصی ام.... :)

خستگی آخر هفته های من!! :(

یکم سخته از همه چی بگم اینجا... اما خب در هر صورت دارم احساس میکنم اینجا رو بیشتر از ف.ی.س ب.و.ک دوسش دارم...

من کلا در طول هفته همش منتظر پنجشمبه جمعه ام که یکم بتونم جبران بیخوابی در طول هفته رو داشته باشمو استراحت کنم... هفته ی پیش حمید بهم گفته بوود که بشدت دوس داره بره توو طبیعت... منم بخاطر اون فقققققط به خاطر اون علیرغم میل باطنیم رفتم باهاش فیروزکوه... دو روز اونجا بودیم... بماند که به من اصصصصصصصلا خوش نگذش... در کل تحمل کردم به خاطر حمید که تموم بشه...!

اما باز این هفته یه اصاب خوردی اساسیییییییییییی  داشتم!! انقد همه چی بد بود که الان اشکم داره در میاد!! :(

داداشم جدیدا یه مغازه باز کرده که احتیاج به یه فروشنده داره اما چون یکم حقوقشو پایین گفته کسی زیاد نمیاد... منم این هفته از 2 شمبه به دادشمو زنش قول داده بودم که حتتتما برم 5 شمبه من تا شب اونجا کمکش باشم... تا اینکه چهارشمبه شب مامان حمید یدفه بمن گیییییر داده که پسرخالم از لندن اومده همه دور هم جمعیم تو نرو در مغازه داداشت بیا با هم بریم فیروزکوه!!! حالا هرچییی براش توضیح میدادم حرف خودشو میزد!! دیگه دلم میخواس مغزمو متلاشی کنم!! تا اینکه بعد از یکسااااااعت حرف زدن مستقیم گفتم نه نمیتونم بیام... اگرم بخوام بیام باید آخر شب ماشین داداشمو بگیریم بیایم...!! اونم از خدا خواسته گفت باشه!! 

خلاصه چشتون رووز بغد نبینه شب که میخواستیم بریم من جناااازه بودم... توو جاده هم تصادف شده بود راه 2 ساعتی رو 5 ساااعت رفتیم!!  البته اینم ناگفته نمونه که مثلا به عنوانی حمید داشت رانندگی میکرد... در حالیکه منم با چشامو دهانم داشتم باهاش همراهی میکردم!! هی حمید اینجا پیچه یواش... اینجا سره یواش !! یواااش یواااش !!!! دیوونه شدم به خدا....

حالا رسیدیم اونجا اینااام که کلا همه خانوادگی سرخوشن... تا ساعت 5:30 صب داشتن میزدن میرقصیدن :O  من چشام چپ شده بوود دیگه از خستگی :(( 

هیشگی ام حالیش نبود!! 

خلاصه روده درازی نکنم... این هفته هم مسخره تر از هفته ی پیش و خسسسسسته کننده تر از هفته های پیش بدون هیییییچ اتفاق خوبی... بدون هیییچ خلوت دونفره ی خوبی... بیرون دو نفره ی خوبی... حس دو نفره ی خوبی ... فقط گذشت........................

جدیدا افسردگی گرفتم!! :( 

اصن یه وقتا میگم چرا من اینجام!! 

چرا اینجوری شد!!؟؟؟

دلم پره ... :(((((( 

پ.ن: حیف که نمیشه واااضح برات بنویسم... اما... اینقققققققققققد ازت ناراحتم که اصن دلم میخواد بذارم برم 3 روز 4 روز اصن تهران نباشن تنهای تنهااااااااااااااا ..............