از نو زنده شدم...

LOVE swept aside all obstacles

از نو زنده شدم...

LOVE swept aside all obstacles

کسب تجربه میکنیییییییییییییم!

الان که فک میکنم میبینم چقد خوبه که بعضی موقعها آدما باهم دعوا کنناااااا !!!

آدم با بحث و دعوا کردن و بعدشم حل کردن و حرف زدن در مورد مشکل خیییییییییییییییییلی میتونه خودشو بشناسه و نقص هاشو برطرف کنه!!  تا حالا بهش اینطوری فک کرده بودید؟؟  

من یه همچین تجربه ای رو نیم ساعت پیش داشتم! شاید یکم از خودم ناراحت شدمو کللللی خودمو دعوا کردم! اما ارزش شناختن خودمو داشت! 

یادتونه بهتون گفته بودم من تو سمنان با همخونه ای هام دعوام شده و امسال دیگه نمیخوام خونه بگیرم و برم خوابگاه؟  خب من با یکی از اونا از اول تابستون تا همین امروز کاملا قطع رابطه بودیم! حتی من عکساشو شمارشم از گوشیم پاک کرده بودم!! ولی خب نیم ساعت پیش با صحبتای یکی از دوستامو آروم بودن خودم تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنمو قضیه رو حل و فصل کنم. 

حرف زدیم ... بحث کردیم... من و اون  هیچوقت نتونستیم با هم کنار بیایم و دوست واقعی باشم! چون دوتامون یه خصوصیت مشترک داریم! دوتامون مغروریم! و همیشه هم گفتن که دوتا آدم مث هم نمیتونن با هم کنار بیان!

خلاصه ما حرفیدیم و یجورایی کدورت ها رو کمرنگ کردیم. شاید کاملا پاک نشده باشه ولی کم شد.

حالا اینا هیچی... من تو این مکالمه ی نیم ساعته ای که با این شخص داشتم خیییلی جنبه های ضعف شخصیت خودمو یافتم!

اینکه مثلا من به شددددت آدم ساده ای هستم و یه جو سیاست ندارم! نه سیاست بد! سیاست خوب که بتونم باهاش افراد رو به خودم جذب کنم! من با کم صبر بودن و زود جوش آوردن و رک بودنم باعث میشم آدما از من دور بشن!  درسته ته دلم هیچی نیس و از آدمای هفت خطه خیلی بهترم اما همین سادگی زیادم خوب نیس. باید یکم در خودم جوانه ی صبر بکارم! این واسه رابطم با جوجه هم خوبه! (:

آخه خیلی اذیتش میکنم! (: به کسی نگیدااااا ((:

الهی فداش.

وقتی هم که صبرم زیاد شه دیگه زودی جوش نمیارم!

این خیلی خوبه. نه؟؟

و اینکه به قول مامانم قبل از اینکه حرف از دهنم در بیاد یکم مزه مزش کنم. اینم باعث میشه آدما ازم زده نشن!

بعضی وقتا یه سری حرفا رو نباید زد... بقول معروف : جز راست نباید گفت      هر راست نشاید گفت...

البته ایناییکه اینجا نوشتم به این معنی نبود که من تو این قضیه کلا مقصر بودما نه!

هر سه تامون مقصر بودیم اما باز خوبه من از این دعوا اینا اومد دستم تا با بعضیا مث خودشون رفتار کنم!!

...

خدا جونم مرسی که بازم کمکم کردی که واسه زندگی آیندم تجربه کسب کنمو خودمو اطرافیانمو بهتر بشناسم...

این شهرستان درس خوندن ما هر بدی که داشت این خوبی رو هم داشت که بسسسسسسیار آدم با تجربه ای شدم!

نظرات 9 + ارسال نظر
محسن سه‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:18 ق.ظ

سلاممممم
راستش سرم حسابی شلوغه ممنون که من سر میزنی تازه گیا این داستان انتقال پول تو حساب دوستمم که بهت گفم تو وبم الان درگیر اونم واقعا سر خوبی کردن کباب شدم مساله پولش نیست تو این شلوغی هی حالم و میگیره. در ضمن مطالبت رو کامل نخوندم الکی ننویسم جالب بود انشا ا.. سر فرصت همش و میخونممم بابای ی ی ی

مذاب ها چهارشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:55 ق.ظ http://mozabha.blogsky.com

سلام دوست خوبم از زمانی که هنزمند شدی دیگه کم پیدا هم شدی!

vo0ro0jak چهارشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:53 ب.ظ http://vo0ro0jak66.blogsky.com

می خوتم برمو از شر آدمایی که فقط ریا و فضولی بلدن خلاص بشم.برم جایی که مجبور نباشم به چیزایی که اعتقاد ندارم عمل کنم.
در ضمن جیگر طلا میام ولی نظر نمی ذارم.مگه میشه بهت سر نزنم؟؟؟؟
باهاتم شدیدا موافقم.زندگی دانشجویی خیلی تجربه داره.منم مثل توام رک و صریح و این خیلی بده.

جوجو پنج‌شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:19 ق.ظ http://alahman.blogfa.com

سلام..خانوم با تجربه!
چطول مطولی؟!
این خیلی خوبه که تو بهش زنگ زدی .......و پیش قذم شدی...
و این خیلی بهتره که این همه دقیقی و از این مسائل ریز این جوری استفاده میکنی!
اپم

فاطمه پنج‌شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:51 ق.ظ http://daryatanhast.blogsky.com/

سلام...
با خوندن آپ قبلیت یه حسی پیدا کردم...
آخه مرجان خانومی تو که اونقدر خدا عاشقت بوده که دعوتت کرده به خونش یعنی خیلی عاشقته...این حرفا رو هم نگو...

کاش منم یه بار فقط یه بار خدا دعوتم می کرد...

سبز باشی...

الهه پنج‌شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:21 ب.ظ

به سرنوشت بیاندیش؛ که چگونه تصویرگر جدایی‌هاست، بر من خرده مگیر؛ که چرا جبر زمان از آغاز هر سلامی به درودی به پایان می‌برد، محکومیم به زنده ماندن؛ تا شاید شاهد مرگ آرزوهای خویش باشیم. ای مهربان؛ وقتی خورشید به پیشواز شب می‌رود و کوچه از صدای پای آخرین پای عابر تهی می‌شود؛ با کوله باری از غم و درد می‌روم؛ و تو را با تمام خاطرات دیرین، میان کوچه‌های ساکت شهر تنها می‌گذارم. گریه مکن

سلاااااااااااااااااام الهه جونیییییییییییییی
بوووووووووووووس
خوبیییییییییی؟؟
میسی که نظر گذاشتی برام
خواننده خاموش بودیا!!
(((:
ولی چقد غمناک؟؟؟...........

ساغر جمعه 29 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:02 ب.ظ http://www.shakespear.blogfa.com

سللام مرجان جونم.خوبی؟
چقد خوب که پیش قدم شدی.برطزف شدن یا حتی کمرنگ شدن کدورتها واسه همتون بهتره اعصابتم راحت تره
مواظب خودت و جوجه باش
بووووس

آلما شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:07 ب.ظ

همیشه هم بحث و دعوا نتیجه نمیده
اگه زیاد تکرار شه تبدیل میشه به یه سری دعواهای بی ثمر گاهی

پرنده خانوم یکشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:54 ق.ظ

:)
ددلم واست کلی تنگ شده بودااااااااااااااااا:*
خوبی مرجان؟
چرا اینقدر جوجه.رو اذیت میکنی هان؟؟؟؟

خوبه که به دید تجربه بهش نیگا میکنی و ازش درس میگیری:)

هنرهات در چه حالن؟
عکس بذار خب ماهم لذت ببریم دیگه:*

بوووووووووووس واسه یه مرجان با تجربه:*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد