سلام.
من متاهل شدم به معنای واقعی کلمه!
یکم باورنکردنیه!
وقتی اسمشو تو صفحه ی دوم شناسنامم دیدم اشک تو چشام حلقه زد! نمیدونم چرا!
چقد بزرگ شدی مرجان!
تو ازدواج کردی؟
واسه چی؟ دلم میخواد جواب بدی!!
خب دلم میخواس طعم مستقل بودنو بچشم... دلم میخواس احساساتمو با کسیکه منو میفهمه share کنم... خب من حمیدو دوسش داشتم ... اون میتونه منو خوشبخت کنه!
ینی این دلایل کافیه؟؟
نمیدونم اصن! اه بهم گیر نده!
ب جون تو سوال دارم ... یه تریلی محال دارم!... تازه داشتم میفهمیدم که فهم من چقد کمه! اتم تو دنیای خودش حریف صد تا رستمه! گفتی ببند چشماتو وقته رفتنه... انجیر میخواد دنیا بیاد آهن و فسفرش کمه!!!!!....
...
بازم اسی و ببی درونم باهم کل کل دارن!
...
یکشمبه روز پر مشغله ای بود... صبش رفتیم محضر و عقد کردیم ظهر من آرایشگا بودم تا ساعت شش و نیم. دیگه داش حالم بد میشد بس که موهامو میکشیدن! میخواستم جیغ بزنم!
هفت رفتیم آتلیه که بسته بود! داشتم روانی میشدم! با اون قیافه تو بارون تو شهر پرسه میزدم! البته از یه طرفم خوشحال بودم که شب جشنم بارون بارید! خلاصه رفتیم یه آتلیه دیگه که دیدم بله عکاسش مرده منم دیگه مجبور شدم با اکراه شنلمو دربیارم. ولی عکسامون ناز شد. لباسن رنگش بژ بود یقش هم رومی بود. خیلی بهم میومد . تو آرایشگا هی بهم میگفتن شبیه خارجیا شدی باربی! ((((:
جشنمون نه شروع شد که ما نه و نیم رسیدیم. خوب بود. تا دوازده هم ادامه داش
دلم میخواس فرداش یه مسافرت بریم ولی نشد...
هنوزم دلم میخواد...
...
یه وقتا ازهمه چیو همه کس بیزار میشم! نمیدونم جواب آدمای دوروبرمو چجوری باید بدم؟؟
خسته میشم گاهی....
خدایا کمکمون کن این دوران عقدمون به خوبی بگذره... بدون دخالت بقیه تا بعدا که بریم سر زندگی خودمون رااااااحت زندگیمونو کنیم...
خدا جونم منو که یادت نمیره؟؟ ها؟؟
...
این ترم آخری درسام خیلی سنگینه! چهار تا رمان باید بخونم ... وااای ازیه طرف فشار درسا از یه طرف فشار آدمای اطراف... خدا جونم تنهام نذار...
وای که آقای کارپسند اگه بدونی چقد دلم برات تنگ شده خودت همین الان پامیشی میای خونمون بخدا!!!
ایکاش توهم مث مونا جون ییهویی بتونی وب منو پیدا کنی!! ):
دلم واسه درسات واسه طرز حرف زدنت واسه ضایع کردنات!! یه ذره شده!!!
این وبلاگ رو از دست ندید!
www.dastforoshemetro.blogfa.com
منو خیلی تحت تاثیر قرار داد!...
خب ...تاسه ساعت دیگه مامان بابای همسری میان خونه ما تا در مورد جشن عقد صحبت کنن و هماهنگیهای لازم رو به عمل بیارن.
قرار شده جشنمون رو تو پارکینگ یکی از همسایه های همسری اینا بگیریم. ینی ما اول گفتیم تالار ولی اونا چون کلللا با تیریپ همه چی سنتی حال میکنن! گفتن نه! حتی غذا رو هم میخوان خودشون درست کنن! فک کنید!!
خلاصه... امروزم با فرزانه جونم هماهنگ کردم برای آتلیه.توخیابون پاسدارانه.یخورده بما دوره ولی خب میگه کارش خیلی خوبه ولی واسه ورودیش میگه شصصصصت تومن میگیرن نامردا !!!!
ولی من میخوام برم باهمه این تفاسیر! (:
...
وای که فقط خدا میدونه بعد این جشن چه حرفهایی که میخوان بزنن! جالبه از طرف خانواده خودمونه ها! نه بیچاره همسری اینا! وای وای ازین مامبزرگم!! ینی چشاش مث عقاب میمونه و فقط دنبال سوژه س!! فقط کافیه مثلا یکم غذا بد باشه یا مثلا یه قلم میوه نباشه! یا خدا انققققد میگه که علاوه بر دهنت جاهای دیگه صورتتم سرویس میکنه!!!!! بخاطر همینم من هی به جوجه میگم مراقب باش! اینکارو بکن! اینکارو نکن!... از ترس اینکه دهن ما... آره!...
از وقتیکه من نامزد کردم ایم مامبزرگم چپ میره راست میاد هی میگه: تو خیلی سرتر از شوهرتی! اصن چرا باهاش ازدواج کردی! چرابه پسر فلانی که البته جزو اقوام خودش میشه جواب رد دادی!؟ اونکه ماشالا هزار ماشالا همه چیش تک بود! چون باهاش دوست بودی ردش نکردی نه؟ ... ینی انقد میگه که من یا آخر جییییغ میزنم یا میرم میشینم به گریه!!!! ):
یکی نیس بهش بگه آقا به توچه؟! نیس که منم بابام صدراعظم آلمانه مامانمم کلینتونه! خودمم آبجیه اوبامام!! شوهرمم می بایست جورج بوش باشه!!!
وقتی من هیچ کمبودی توش احساس نمیکنم... وقتی با پسرای دیگه مقایسش میکنم میبینم چیزی کم نداره که هیچ شعور و شخصیت اضافی هم داره! وقتی حتی با داداش خودم مقایسش میکنم میبینم از اونم سره!! حالا چون من لیسانسم اون دیپلمه باید بگم من ازش خیییلی سرم!! والا با این چهار سال درس خوندن از شعورم کم شد که اضافه نشد!!! البته تو دانشگاه سمنان!!!
درسته منم نباید خودمو پایین ببینم ولی من فک میکنم ما کاملا کفو هم هستیم... و هیچکدوممون برتری نداریم... اما کی میخواد حالیه مامبزرگ من کنه؟؟؟!
...
پ.ن: دارم کتاب ( مردان مریخی٬ زنان ونوسی) رو میخونم. خییییییلی جالبه! با خوندن این کتاب اصن احتیاجی به مشاوره و این چیزام نیس بنظر من! بعدشم میدمش به همسری بخونه.
پ.ن: خواننده های خاموش من لطف کنن بیدارشن!! خیلی جالبه الان اومدم دیدم ۱۷ تا نمایش داشتم اونوقت یدونه نظرم نداشتم! جل الخالق!!! اگه دیگه نوشته هام خواننده نداشته باشه که البته داره اما از نوع خاموشش من دیگه نمینویسم! اینجوری بدتر حالم بد میشه!...
جشن عقدمون شد اول اسفند. کلللللی کار داریییییییییم... ولی خوشحالم... خداجونم دوست دارم...